کسی نمیدانست او چه میخورد .چه می نوشد .با که میخوابد.
کسی نمیدانست او کی وارد این شهر شد و از کدام دروازه گذر کرد.
تنهاچیزی که همه میدانستند این بود که دختر ،را دست بزنی دستت خیس میشود
و بعدش باید دستت را بمالی به پاچه شلوارت .گاهی اوقات هم میدیند که کوزه
میخرد .بازار آمدنش هم مثل همه نبود! مردم شهر خروس خوان با صورتی ناشسته
و زنبیلی کهنه و پر از خرت و پرت به بازار میآمدند و با زنبیلی پر از خرت
و پرت دوباره باز میکشتند چون کسی سکه ای برای خرید و فروش سکه نداشت .مگر
آنها که با کوزه گر داد و ستد داشتند که خود کوزه گر هم فقط از راه فروش
کوزه به دختر صاحب سکه میشد .جز کوزه گر همه کسانی که سکه گیرشان میامد
آن را به شرابخانه شهر میبردند .در شهر ما بدون سکه در شراب خانه راهت
نمیدند .سکه داران اگر مرد بودند با زنی معاشقه میکردند و اگر زن بودن
خود را به دست مردی می سپردند .همه هوس رانند در این شهر .من که به یاد
ندارم کسی کار دیگری با سکه ها کرده باشد.
او همیشه آخرین ساعات روز از یک سمت بازار وارد میشد ،به آرامی و با دقت
قدم میزد .انگار پایش روی رد پای دیروزش میگذاشت .همیشه سرش پایین بود و
گاه گاهی که سرش را باال میآورد برای این بود تا از البالی موهای سفید افشان
در صورتش به آسمان نگاهی بیاندازد .گاهی اوقات آسمان را که میدید خشکش
میزد و میایستاد .گاهی هم بی تفاوت فقط نگاهی میانداخت و به راهش ادامه
میداد .من همیشه دوست داشتم موهایش را کنار بزنم تا صورتش را ببینم ولی
دوست داشتم نادانسته ای داشته باشم .نادانسته ها جذاب ترند.
مستقیم به مغازه کوزهگر میرفت و بدون آنکه حرفی بزند کوزه ای برمیداشت و
سکه ای میداد .و کوزه گر پیر هم آن را میبوسید ،لبش را خشک میکرد و سکه
را کنار کوره می گذاشت.